جاده ی نور

در ادامه ی مطلب یک داستان هست که از قطب راوندی در باره ی امام هادی نقل شده.

خیلی جالبه حتما بخونید.

قطب راوندى
روایـت کـرده کـه
متوکل یا واثق یا یکى دیگر از خلفاء امر کرد عسکر خـود را؛
که نود هزار بودند؛ از اتراک، که در سرّ من رأى بودند؛ که هر کدام توبره
اسب خود را از گل سـرخ پر کنند و در میان بیابان وسیعى در موضعى
روى هم بریزند، ایـشـان چـنـیـن کـردنـد و بـه مـنـزله کـوه بـزرگـى
شـد و اسـم آن را تـل مخـالى نهادند. آنـگاه بالاى آن رفت و حضرت
امام على نقى علیه السلام را نـیـز بـه آنـجـا طـلبید و گفت: شـما
را اینجا خواستم تا مشاهده کنى لشکرهاى مرا، و امر کرده بـود لشکریـان
را که با زینت و اسلحه تمام حاضر باشند و غرضش آن بود که شوکت و اقتدار خـود را
بنماید تـا مـبـادا آن حـضـرت یـا یـکـى از اهـل بـیـت او اراده خـراج بـر او نـمـایـد. حـضـرت فرمود: مى خواهى من نیز لشکر خود را بر تـو ظـاهـر کـنـم؟ گـفت: بلى، پس حضرت 
دعا کرد و فرمود: نگاه کن! چون نظر کرد دید ما بین آسمان و زمین از مشرق و
مغرب پر است از ملائکه و تمام شاکى السلاح بودند! خلیفه چـون دیـد 
او را غـش عـارض شـد چـون به هوش آمد حضرت فرمود: ما به دنیاى
شـمـا کـارى نـداریـم مـا مـشـغـول به امر آخرت مى باشیم بر تو 
باکى نباشد از آنچه گمان کرده اى یـعـنـى اگـر گـمـانـت آن است
کـه مـا بـر تـو خـروج مـى خـواهـیـم بـکـنـیـم
از ایـن خیال راحت باش.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد